79 روزگی...
آرنیکای قشنگم 79 روزه شده هوراااااااااا...
عزیزم همه وقت منو پر کردی و وقت نمیکنم وبلاگت رو آپ کنم شرمنده...
هر روز شیرین تر میشی و با خنده های قشنگ و صداهایی که از خودت درمیاری حسابی دل من و بابا رو میبری...
تو این مدت خداروشکر کولیکت خوب شد
و شبا راحتتر میخوابی و من و بابا هم میتونیم بخوابیم...در ضمن بابا هم چند شبه که دیگه میاد رو تخت سرجاش میخوابه آخه بیچاره تو این مدت از رو زمین خوابیدن کمر درد گرفته البته خودش ترجیح میداد تو اتاق ما نباشه تا از صدای تو بیدار نشه ولی ظاهرا کمر درد از بیخواب شدن بدتره هههههههههههه
این ماه 2تا سفر کوچیک رفتیم...یکی تعطیلات خرداد رو یکهفته رفتیم شمال که خوش گذشت و همونجا هم بود که دلدردای تو کم کم بهتر شد و خوابت نظم گرفت...دومی همین هفته پیش بود که من و تو با بابایی و مامانی و دایی بهداد رفتیم سبزوار دیدن فک و فامیل که اونم بد نبود ولی 4 روز طول کشید که بابا دلش حسابی برات تنگ شده بود...
یه اتفاق بد هم هفته پیش واسه دایی فرزاد افتاد...بیچاره شب تو خیابون نزدیک خونه 3تا دزد نامرد بهش زدند و همه وسایل و پولهاش رو ازش گرفتند...بدتری قسمت این ماجرا این بود که تمام جزوه ها و پروژه هاش تو لپ تاپش بود و کلی واسشون زحمت کشیده بود ولی همه رو بردند...امیدوارم حداقل لپتابش پیدا بشه
واما امروز 6 تیر تولد باباست و 31 خرداد هم که تولد من بود عزیزم
...پارسال من و بابا یه مهمونی بزرگ واسه تولدامون گرفتیم ولی امسال دیگه نمیشد چون یه دخمل شیطون داریم...من واسه بابا کفش خریدم ولی اون هنوز واسه من کادو نخریده
سعی میکنم چندتا از عکسای خوشگلت رو هم اینجا بزارم....بوس واسه عزیزترینم