شمارش معکوس!!!!!!!
سلاممممم آرنیکای قشنگم سال نو مبارک عزیزمممممممممممممممم...
امسال قشنگترین و عجیبترین سال زندگیه منه چرا!!! چون دارم مامان میشم هوراااااااااااااا هنوزم باورم نمیشه ههههههههههههه دیگه شمارش معکوس واسه به دنیا اومدن دختر قشنگم شروع شده!!!!!!!!!!!!
از روز 1 فروردین میخوام بیام تو وبلاگ و برات بنویسم آرنیکا جونم ولی این نی نی وبلاگ لج کرده بود و باز نمیشد شانس بد من حالا خلاصه میگم که این مدت چه خبر بود.آخرین چکاپ سال 90 رو روز 27 اسفند رفتم و نامه بیمارستان هم از دکتر گرفتم...بهش گفتم میشه چند روزی برم شمال...دکی گفت حالا تو این شلوغی ریسک نکن و نرو ولی منکه حسابی تو این مدت خونه بودم و دلم لک زده بود واسه مسافرت از این گوش گرفتم و از اون یکی در کردم هههههههههههه مامانی و بابایی و دایی ها قرار بود روز 29 ام برند شمال و اسباب خونه جدید اونجاروببرند ولی من و بابا مجبور شدیم تا 3ام صبر کنیم تا من نوبت دکترم رو برم....
منم که دیدم سال تحویل خونه ایم یه 7سین کوچولو چیدم...شب سال تحویل با بابا تا دیر وقت تلویزیون نگاه میکردیم و بعدش هم خوابمون نمیبرد واسه همین گفتم عمرا بتونیم موقع تحویل سال بیدار بشیم البته من هر ساعتی میتونم بیدار بشم ولی باباجونت صبح بیدار شدن براش خیلی سخته هههههههههه ساعت کوک نکردیم ولی من 8.30 صبحاز خواب پریدم ولی دلم نیومد بابا رو بیدار کنم...خلاصه تنها و خوابالو تلویزیون رو روشن کردم و سال تحویل شد
امسال من و آرنیکا لحظه سال تحویل با هم بودیم ههههههههههه البته بابا هم چند دقیقه بعد بیدار شد و اومد...
یه سری عکس هم با سفره 7سین و لباسای آرنیکای خوشگلم گرفتیم...سال دیگه خودت تو بغلمونی عسیسمممممممممم
روز 3ام هم چمدونمون رو گذاشتیم تو ماشین و رفتیم دکتر و بعدش از اونجا راهی شمال شدیم...بماند که چقدر ترافیک بود و 8 ساعت طول کشید تا برسیم ولی من خیلی خوشحال بودم...یکهفته شمال بودیم که خیلی به من حال داد...البته اونجا هم بیشتر تو خونه بودم و استراحت میکردم و از پنجره دریا رو میدیم...ولی عالی بود به جز شب آخر قبل از برگشتنمون که یه مقدار زیر دلم درد گرفت و استرس گرفتم که نکنه میخوام زایمان کنم و مامانی و بابایی میگفتند برگردیم تهران شبونه ولی از ترس اینکه نکنه تو جاده ترافیک باشه و بدتر بشه تصمیم گرفتیم بمونیم و همون صبح زود بریم که خوشبختانه درد منم کم شد و 5 صبح راه افتادیم و خیلی راحت برگشتیم خونه...
امروزم که 13 به در هست ههههههه و ما ناهار میریم خونه مامانی و فردا هم به امید خدا آخرین چکاپ رو میرم پیش دکتر تا بگه بلاخره آرنیکا جونم 17ام میاد یا 21 ام
عشقم خیلی هیجان دارمممممم و واسه دیدنت لحظه شماری میکنم